دفتر سفرنامههام رو که ورق میزدم دیدم هنوز از یزد ننوشتم، فکر کردم باید یک سفر به یزد برم برای دیدن این قدیمیترین شهر خشتی جهان! وسیلههای مختصری جمع کردم و با یک سفر هوایی کوتاه خودم رو به یزد رسوندم، نگاهم که به شهر افتاد به این فکر کردم که «عمونوروز، خشت به خشت این شهر پر از صداست، پر از یادگاریه و حرف».
خلاصه دیگه رسیده بودم به شهر بادگیرها، توی یزد تا چشم کار میکنه بادگیره که مثل دست آدم آرزومند رفته سمت آسمون خدا. این شهر پر از خونهها و عمارتهای قدیمیه که حالا بیشترشون اقامتگاه و هتل شدند و من هم تصمیم گرفتم یکی از این اقامتگاههای قدیمی که هنوز روح اون دوران رو توی خشتهای دیوار و حوض حیاطش زنده نگهداشته برای موندن انتخاب کنم. بعد از اینکه کمی خستگی راه از تنم بیرون رفت، زدم به دل بافت تاریخی. یزد اونقدر خونه، کاروانسرا، آب انبار و عمارت تاریخی داره که هاج و واج مونده بودم از کجا شروع کنم…
خودم رو رسوندم به میدون امیرچخماق و بعد از شکوه این بنای شگفتانگیز چشمم افتاد به نخلی که کنارش بود. نخلی که هر سال محرم یک عزاداری تکرارنشدنی رو باهاش اجرا میکنند و همه با عشق و علاقه، به این نقطه از شهر یزد مییان. امیرچخماق به جز تکیه، دو تا آب انبار و مسجد هم داره، پشتش هم یک بازار باصفایی بود که توش قدم زدم و کمی حاجی بادومی خریدم، شیرینیهای ریزه میزهای که خوردنش با چای خیلی میچسبه!
همین طور راه افتادم توی بافت تاریخی، از کوچههای آروم این شهر نجیب عبور کردم، گاهی که خسته میشدم، زیر ساباطهای کوچهها مینشستم تا کمی نفس بگیرم، به کوچههای آشتیکنون میرسیدم، کوچههای باریکی که آدمهارو روبروی هم میاوورد و تو بعد از سلام و علیکی با آدمی که هم قدمت شده بود، اگر دلخوری هم داشتی ناخودآگاه کنارش میذاشتی، با خودم گفتم عمونوروز، چه خوب بود شهرها الان هم کوچههای آشتیکنون داشتند، شاید دل آدما به هم نزدیکتر میشد…
توی همین فکرها بودم و تابلوهای راهنما رو دنبال میکردم که ورودی مسجد جامع یزد رو مقابل خودم دیدم. چه ظرافتی، چه شکوهی… چند دقیقهای همونجا روی زمین نشستم، نه از خستگی بلکه باید دقایقی رو اونجا بنشینی تا بتونی عظمت ایوان ورودی مسجد جامع زیبای یزد رو درک کنی. داخل شدم و گذاشتم روحم توی کاشیکاریهای مسجد به پرواز دربیاد، چه آرامش بینظیری اونجا در جریان بود. با مسجد خداحافظی کردم و دوباره خودم رو سپردم به بازوهای مهربان کوچهها و بافت تاریخی یزد.
کوچه پس کوچهها و خیابونهای یزد پر از پیرمردایی بود که با دوچرخه شهر رو دور میزدند و به هر کجا که میخواستند میرفتند، و اونجا بود که فهمیدم چرا به یزد میگن شهر دوچرخهها. کمی از ظهر گذشته بود، دنبال یک جایی گشتم برای نهار خوردن. یک رستوران سنتی پیدا کردم که غذاهای محلی یزد رو هم داشت و من خورش قیمه یزدی رو برای ناهارم انتخاب کردم، همیشه باید در سفر غذاهای محلی رو چشید تا بتونی ذائقه آدمهای اون شهر رو بهتر بفهمی، پس چی بهتر از قیمه یزدی! غذای لذیذی بود. دوست داشتم دوباره به دل شهر بزنم و میون کوچههای خشتی و خنکش یزد رو بهتر بشناسم…
گالری تصاویر یزد