سفر به قزوین، یعنی دیدن نادیدنیها. این شهر کهن پر از میراثیه که خیلی از ما خوب چشم نچرخوندیم برای دیدنشون. یکی از این داراییهای ارزشمند قزوین، خیابانیه که همه به اسم «سپه» میشناسند و گویا اولین خیابان مدرن ایرانه. یک خیابان سنگفرش با پیادهرویی پهن و پر از درخت. مطمئن بودم که سفرنامهی قزوین یکی از خاطرهانگیزترین سفرنامههام میشه، به خودم گفتم: «عمو نوروز، ببین چه زیباییهایی همین نزدیکیها هستن و تو ندیده بودیشون».
احساس میکردم دارم در قلب قزوین قدم میزنم، بازارچه شلوغی هم اواسط خیابان قرار داشت که حس زندگی رو به خوبی به اونجا بخشیده بود. عکسهای خوبی از خیابان و آدماش گرفتم و بعد به دیدن آبانبار سردار بزرگ رفتم که کمی بعد از خیابان سپه جا خوش کرده، اینجا بزرگترین آبانبار تکگنبدی ایرانه، توی دل یکی از قدیمیترین محلههای قزوین. برای ورود به آبانبار باید از پلههای زیادی پایین برید، من، هم به یاد خاطرات کودکی و هم به شوق دیدن آبانبار دل رو به دریا زدم و رفتم تا ببینم این بنای تاریخی چه قصهای برای شنیدن داره. بینظیر بود، راهی به مخزن بزرگ آبانبار باز کرده بودند و میشد داخل مخزن رو دید، خیلی وهم انگیز، رمزآلود و در عین حال جذاب و دوست داشتنی بود.
بعد از اینجا به سمت آخرین مقصدم رفتم. یک خونهی قاجاری که خیلی وصف قشنگیهاش رو شنیده بودم و قزوینیها بیشتر به اسم حسینیه امینیها میشناسندش. واردش که شدم، ارسیها، گچبریها، نقاشیها، همه و همه منو مبهوت کرده بودن. یاد خونه پدربزرگ افتادم، شاید به این زیبایی نبود، اما همون حسوحال خونههای قدیمی رو داشت. زیرزمینی که حسابی خنک بود و همه به هم راه داشت. نمیدونستم به هجوم خاطرات کودکی برسم یا این همه هنر و زیبایی رو درک کنم و لذتش رو ببرم. شب شده بود، اما این پایان سفر نبود، فردا صبح باید به الموت می رفتم، پس توی یکی از هتلهای شهر اتاقی رزرو کردم تا صبح زود عازم الموت بشم. شب رو با رویای دیدن قلعه حسن صباح گذروندم و با طلوع خورشید راهی جاده شدم، یک جاده پرپیچ و خم و نسبتا طولانی اما با مقاصدی دوست داشتنی و چشمنواز.
حدود سه ساعتی زمان برد تا به روستای گازُرخان برسم، جایی که قلعه در بلندترین نقطه اون روی یک تخته سنگ ساخته شده. کمی با روستاییها خوشوبش کردم و بعد راهی ورودی قلعه شدم. مسیر نسبتاً سختی داشت اما برای عمو نوروز هیچ کاری سخت و نشدنی نیست. وقتی به قلعه رسیدم دیدم یک راهنما، به خوبی درباره تاریخچه اسماعیلیان و اتفاقاتی که در این قلعه افتاده بود حرف میزد. از بالای قلعه میشد تمام روستا، باغهای گیلاس اطرافش و راهی که به روستا میرسید رو دید. بعد از دیدن قسمتهای مختلف قلعه، به پایین برگشتم، توی یکی از باغچههایی که اهالی روستا تبدیلش کردن به رستوران سنتی و اقامتگاه ناهارم رو خوردم و بعد از کمی استراحت راه افتادم به سمت دیدن یکی دیگه از زیباییهای الموت.
با فاصله حدودا یک ساعت از قلعه، به دریاچه اوان رسیدم. این دریاچه نسبتا کوچیکه اما طبیعت جالبی در اطرافش داره، وقتی متوجه شدم قابلیت قایقسواری هم داره، سریع خودم رو به یکی از این قایقها رسوندم و سوار شدم تا بتونم روی این دریاچهی آروم هم یک گشتی بزنم. بعد از قایقسواری کمی کنار دریاچه نشستم، استراحت کردم و بعد به سمت قزوین راه افتادم.
وقتی به شهر رسیدم دیگه تقریبا شب شده بود، بعد از خوردن یک شام سبک، خودم رو به اقامتگاهم رسوندم. فردا باید برمیگشتم، با خاطرههایی عالی و دست پر از سوغات و صنایع دستی این شهر دوست داشتنی. شیرینیهایی مثل باقلوا، نازک پسته و نون برنجی در کنار گلیم الموت از بهترین یادگاریهای این سفر بودن.
امیدوارم شما هم حتما سفری به این شهر پر از قصه داشته باشین، من که روبنده از صورت قزوین کنار زدم و دیدم این شهر چه دلرباییهای نهفتهای دارد.
گالری تصاویر قزوین