نشسته بودم و فکر میکردم به سفر. به اینکه سفر فقط به معنی رفتن به دوردستها نیست، گاهی همین نزدیکیها زیباییهایی هستن که پشت پرده بیتوجهی نشستن، مثلا همین همسایه ما، قزوین!
با خودم گفتم عمونوروز، سفر به قزوین مثل گوش دادن به قصهای میمونه که هیچوقت خوب شنیده نشده، پس راهی جاده شدم تا ببینم قزوین و میراث موندگارش چه سفرنامهای به من هدیه میدن. حدود دو ساعت بعد زیر آسمون قزوین بودم. شنیده بودم یک گرمابه صفوی به اسم حمام قجر توی قزوین هست که حالا موزه مردمشناسی شده، از اونجا شروع کردم به دیدن قشنگیهای قزوین. از پلهها پایین رفتم و حوض زیبای سربینه حمام چشمم رو گرفت. همه جا پر از مجسمههای مومی بود، هر کدوم نماد یکی از اقوام قزوین، جدای از اینکه با نکات جالبی درباره فرهنگ مردم قزوین آشنا شدم، حسابی تجدید خاطره کردم، به یاد گرمابههایی افتادم که با پدرم در زمان کودکی میرفتم، چه ایامی بود!
از حمام قجر که بیرون اومدم، همون خیابون رو که اسمش عبید زاکانی بود تا انتها رفتم، این خیابون پر از آنتیک فروشیه و هر ویترینی برای من یادآور کودکیم بود، یادآور لاله عباسیهای مادربزرگم، ظرفهای چینی رنگین مادرم، قفلهای گنجه پدربزرگم. از این خیابون پرخاطره رسیدم به کاروانسرای سعدالسلطنه، که بزرگترین سرای درونشهری ایرانه و حالا تبدیل شده به بازارچه صنایعدستی. تمام کاروانسرا با آجر ساختهشده، آجرهایی که هر کدوم گذر عمر آدمها و اتفاقهای این شهر رو به چشمشون دیدند و اگر زبون داشتند چه روایتها که برامون تعریف نمیکردند. توی این سرای تاریخی به جز صنایعدستی و هنرمندانی که بعضیشون آخرین استادکاران هنری هستند که دارن عرضه میکنند، گالریهای هنری، موزه و کافههای زیادی هم هستند که جای خوبی برای نفسگرفتن و استراحتند.
توی یکی از حیاطها یک مجسمه شتر دیدم که خیلی احساس جالبی رو منتقل میکرد. کنارش ایستادم، لحظهای چشمام رو بستم و خوب گوش دادم، انگار صدای کاروانهایی که زمانی به اینجا میاومدند رو میتونستم بشنوم، چشمام رو باز کردم، دیگه صدای زنگ اون کاروانها نبود اما صدای شادی مردمی بود که از حفظ میراثشون خوشحال بودند و اونجا وقت میگذروندند. این کاروانسرا اونقدری قشنگ و دلربا هست که بهتره حداقل 2 ساعتی از وقتتون رو براش بگذارید.
به ساعتم نگاه کردم، فرصت چندانی نداشتم، برای دیدن کلاهفرنگی یا همون چهلستون قزوینیها سرا رو ترک کردم و به طرف سبزهمیدون حرکت کردم. کلاهفرنگی تنها کاخ از کاخهای صفویه که توی شهر قزوین سالم و پابرجا مونده. اینجا حالا موزه خوشنویسیه، از طبقه پایین شروع کردم و با دیدن خوشنویسیها، یک دور تاریخ خوشنویسی ایران رو دوره کردم. طبقهی بالای این ساختمون برای من دنیایی بود پر از رنگ و نور. ارسیهای زیبایی که شیشههای رنگی هر کدومشون، نور سفید و بیرنگ خورشید رو به رنگهای مختلف روی کف زمین پخش کرده بودند. دلم نمیاومد اون همه زیبایی رو رها کنم اما هنوز چند جای دیگه مونده بود که باید میدیدمشون، مثل خیابان سپه، اولین خیابان ایران.
اما قبل از قدمزدن در خیابان سپه، فکر کردم بهتره نهار بخورم و بعد به ادامهی گشتزدن در قزوین برسم. اگر به قزوین رفتید، حتما قیمه نثار قزوینی رو امتحان کنید، حتما شما هم مثل من رخ پر از پسته و بادوم و زعفرون این غذارو هیچوقت از یاد نمیبرید!
گالری تصاویر قزوین